دیدگاه شخصی اش نسبت به پول خیلی به خصوص بود. یک بار مادرم او را موقعی که سر کیفش رفته بود و می خواست به خرج خوراک ناخنک بزند غافلگیر کرد. لوئیس انریکه، در دفاع از خود، به استدلالی متوسل شد که وقیح ولی کاملا واقع بینانه بود: پولی که آدم بی اجازه از کیف یا جیب والدین برمی دارد، دزدی به حساب نمی آید، چون این پول مال همه است و والدین، از روی حسادت، آن را از بچه ها دریغ می کنند، زیرا خودشان نمی توانند این پول را خرج چیزهایی کنند که فرزندانشان می توانند. برای اثبات صحت استدلال برادرم تا آنجا پیش رفتم که اعتراف کردم خودم هم، در شرایط اضطراری، به پول هایی که مادرم مخفیانه پس انداز می کرد دستبرد زده بود.
مادرم از من خواست برای فروش خانه همراهش بروم. صبح آن روز از روستای دورافتاده ای که خانواده ام آنجا زندگی می کرد به بارانکیا آمده بود، بی آنکه از جا و مکانم کوچک ترین نشانی داشته باشد. بعد از آنکه به این طرف و آن طرف سر زد و از آشنایان پرس وجو کرد، شنید که باید در کتابفروشی موندو یا کافه های اطرافش دنبالم بگردد، چون روزی دوبار برای گپ زدن با رفقای نویسنده ام به آنجا می رفتم. کسی که این اطلاعات را در اختیارش گذاشت، به او هشدار داد: « مراقب باشید، همه شان دیوانه زنجیری اند. » درست سر ظهر به پاتوقم رسید، با قدم های سبک از بین میزهای پوشیده از کتاب راه باز کرد، روبه رویم راست ایستاد، با لبخند شیطنت آمیز ایام جوانی اش، به چشمانم زل زد، و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی نشان بدهم گفت:
ــ منم، مادرت.
چیزی در وجودش تغییر کرده بود که مانع شد در نگاه اول بشناسمش. چهل وپنج سال داشت. با حساب اینکه یازده شکم زاییده بود، تقریبا ده سال از عمرش را در بارداری گذرانده بود، و حداقل همین مدت هم بچه هایش را شیر داده بود. مویش، زودتر از موعد، کاملا جوگندمی شده بود، از پشت شیشه های اولین عینک دوربینش، چشمانش درشت تر و بهت زده به نظر می رسیدند، و در عزای مادرش لباس سیاه ساده و بسته ای به تن داشت، ولی هنوز زیبایی رومی عکس عروسی اش را، که اکنون هاله ای پاییزی به آن وقار می بخشید، حفظ کرده بود. قبل از هرچیز، حتی قبل از اینکه مرا در آغوش بکشد، با حالت رسمی همیشگی اش گفت:
ــ آمده ام ازت بخواهم که لطف کنی و برای فروش خانه همراهم بیایی.
لازم نبود بگوید کدام خانه یا کجا، چون برای ما فقط یک خانه در دنیا وجود داشت: خانه قدیمی پدربزرگ و مادربزرگ در آراکاتاکا ، که از بخت خوب آنجا به دنیا آمدم و از هشت سالگی به بعد دیگر برای زندگی به آنجا برنگشتم.