حس
کردم بنابر منطقی ناگفتنی، دوستم پیغام را
دریافت کرده است. پیغام را روی قطعه ای کاغذ
یادداشت کردم تا بعد نتواند به پیش بینی ام شک کند. در ضمن به منظوری بسیار شاعرانه اضافه
کردم یک شاخه گل سرخ هم بیاورد. چندی
نگذشت که همراه همسرش وارد شد. چیزهایی که
از او درخواست کرده بودم و مایع ظرفشویی هم
همراهش بود؛ درست از همان مایعی که ما همیشه
مصرف می کردیم. هردو، حتی اندکی شرمنده،
گفتند سوپر مارکت باز بود و فکر کردیم بهتر است
این را هم برای شما بخریم.
مادربزرگم بسیار
خونسرد گفت: «از جانب پرودنسیا ایگوآران است که دارد اطلاع می دهد بزودی به این جا خواهد آمد. دیشب خواب دیدم راه افتاده است.» وقتی
پدربزرگم به خانه برگشت دیگر لازم نبود تلگراف را
باز کنند، چون همراه پرودنسیا ایگوآران آمده بود.
برحسب اتفاق در ایستگاه قطار به او برخورده بود، با پیراهنی که رویش پرندگان رنگارنگ داشت و یک دسته گل بسیار بزرگ در دست و مطمئن از این که پدربزرگ به خاطر آن تلگراف به پیشوازش رفته است.