در آن زمان، زیر فشار ضربه ها، بارها به کشتن خود فکر کردم، تحمل چنان وضعیتی در باور نمی گنجید! اما امروز وقتی یاد آن دوره از زندگی ام می افتم می بینم که آن نظم و آن آموزش به راستی همسنگ طلا ارزش داشت، زیرا وقتی می توانستیم آن سه سال را تحمل کنیم، هیچ چیز دیگری در دنیا نبود که نتوانیم تحمل کنیم. پس از آن هر چیزی را می پذیرفتیم مثلا می خواستید از من یک سرباز بسازید سرباز بسیار خوبی می شدم! دست کم در ارتش آموزش، زمانی معین دارد، درحالی که به جز زمان خواب، کارآموزها هیچ زمان استراحتی نداشتند. حتی وقتی به توالت می رفتم، همان طور چمباتمه زده از آن فرصت برای چرت زدن استفاده می کردم و روزهایی که کار تا شب هم طول می کشید، همان جا روی انبوه اشیا و وسایل دوروبرمان می خوابیدم. آن هم فقط برای سه یا چهار ساعت. یاد گرفتم با شتاب هرچه تمام تر غذایم را ببلعم، چون هنوز کاسه ام را تمام نکرده بودم که منتظر فریاد استاد یا زنش بودم، یا مشتریانی که سفارش داشتند. باید در نهایت ادب به مشتری ها خدمت می کردم و با دقت بسیار می کوشیدم درست مانند استاد مشتری را متقاعد کنم که قیمت کالای ما به دلیل کیفیت بالایی که دارد، ثابت است. اگر نمی توانستم در چشم به هم زدنی خوراکم را تمام کنم. تمام عمر در دوران کارآموزی مانده بودم!
دریافته أم خوبیهایی که ممکن است داشته باشیم، همیشه به کارمان نمیآید، چون کافی نیست که یک آدم، آدم خوبی باشد، باید دیگران هم خوب باشند تا این خوبی دردی دوا کند.