کتاب "درد نهفته" نوشته رمان نویس انگلیسی،"اندرو میلر"میباشد.شخصیت اصلی داستان "اندرو میلر" جیمز دایر است که بدون توانایی احساس درد یا لذت متولد می شود.
جیمز دایر در سال 1739 متولد میشود.او به هیچ وجه گریه نمیکند و تا 11 سالگی صحبت نمیکند و عجیب تر از همه اینکه او به هیچ وجه درد را حس نمیکند. هنگامی که بیماری آبله خانواده اش را نابود می کند،به یک اسکله می رود و از او برای فروش داروهای جعلی استفاده می کنند.
سپس یکی از افراد خانواده ثروتمند نیوتن او را کشف میکند و او را به خانواده خود ملحق میکند.جیمز با ذهن خلاق و کنجکاوی که داشت به رشته کالبد شناسی علاقه مند میشود.جیمز دایر در سن بیست و یک سالگی پس از خدمت زیر نظر یک پزشک نیروی دریایی،یک عمل پزشکی موفق انجام میدهد. حالا او یک جراح بسیار ماهر است اما بسیار سرد و بی قلب است.
جیمز در مسیر سنپترزبورگ برای جراحی امپراتور کاترین با اتفاقی باور نکردنی رو به رو میشود...
این کتاب "بسیار ماهرانه و متراکم نوشته شده و پیچیدگی خاصی دارد .
رمان "مبتکر" ، با جزئیات خاص و به زیبایی کنترل شده.
در نیمه ماه ژوئیه بلای تگرگ می آید، تگرگ هایی به بزرگی تخم کبوتر، آن قدر درشت که می تواند گوسفندان را بکشد. یک هفته سخن از این بلای آسمانی است. سپس در گرماگرم حصاد فراموش می شود. آقای کنینگ، در لباس تابستانه، پنجره کتابخانه را چارتاق باز می گذارد، خرمگس ها وارد می شوند و در فضا وزوز می کنند. جیمز کتاب می خواند یا چرت می زند. دوباره دیگر با آقای کنینگ به لندن رفته و دو ناخن دیگر از دست داده است. فعلا از او چیزی خواسته نمی شود. توام ها بیمارند: استفراغ در ماه مه، تب مخملک در ژوئن. در ماه اوت، که نخستین بار پس از هفته ها، تکیه داده به بازوان مولینا به هواخوری می آیند، از پنجره کتابخانه به دو انسان کهن سال می مانند که با برادرزاده نورچشمی شان به گردش آمده باشند. هوای فصل بهبودشان می بخشد، سلامت شکننده ای پیدا می کنند. به زودی همراهی جیمز برای چیدن گل های خودرو لازم می افتد. مولینا هرگاه می آید طرحشان را با هم می کشد و روی بعضی از این طرح ها با رنگ و روغن کار می کند: دو دختر و یک پسر، نشسته زیر درختانی که در نور شکسته آفتاب محو می نمایند. از میان تمام تصویرهای جیمز دایر، که چیزی نیستند بیش از طرح هایی رنگین، نقاشی هایی کم دقت و فاقد جزئیات، مولینا دو تصویر _ پسر عجیبو طبیب خوش پوش_ را ترجیح می دهد. دختران با سیه بختی شان به طور کامل نشان داده می شوند و پسر نشسته و به درختی تکیه داده، با همان حالت بی تاثیری که مجسمه های آقای کنینگ دارند. چهره یک بچه قاتل، یک سلطان ابله. حتی بیننده ای اتفاقی اندیشناک می شود، خود را در مقابل معمایی حس می کند. چه چیز سرانجام جیمز را به رفتن برمی انگیزد؟ چرا یک روز بخصوص، نه روزی دیگر؟ او در لابه لای چیزی گرفتار آمده است، چرخ دندانه های مرطوب یک ماشین. نمی داند به آن چه نامی بدهد. اتصالات این دستگاه را غبار خاشاک گرفته است. رویاهایش را حضور سگ ها آشفته می کند...