هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت. هزارتا را باور کنند، این یکی را نمی کنند: یک شب در بند محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش
هر چه بگویم، می گویند توهّم است. هر چه قسم بخورم، هر چه گرو بگذارم، باورشان نمی شود. نمی دانم بین این همه جور معتاد، چرا هیچ کس حرف بنگی جماعت را نمی خواند! البته آدم بنگ که می کشد، کارهایی می کند که فرداش که یادش می افتد، از بس شرمش می شود باز می کشد تا فراموش کند.
عشق من دختر فامیل بود ولی قصه ی من قصه ی آدمی ا ست که یک خروار دندان دارد، همه روی لبش. هر چه قدر درد بکشد، ناله بزند، گریه کند، هیچ کس باور نمی کند. چرا؟ چون دارد می خندد.