چه بسا مردم، چه بسا چیزها، چقدر طرز اندیشه یا عمل که درباره شان قضاوت کرده، بی چون و چرا برای دید محکوم ساخته بودند. بحق گفتار و لبخندشان چنان بود که هرگونه میل بحث را خاموش می کرد. پنداشتی که می گویند (و غالبا هم به صراحت می گفتند): راه فکر کردن یکی است، دو تا نیست.
بورژواهایی عبوس که از ملک و دارایی خود با لذتی خشن بهره برداری می کردند. اینجا دیگر حرف از سوسیالیسم نبود. از همه «اصول جاودانی» آن ها به «اعلامیه حقوق مالکان» استناد جسته می شد. دست اندازی بدان کار سرسری نبود.
روژه که به ویژه خودخواهیش آسیب دیده بود، میان دو احساس در نوسان بود: یکی که می خواست این بلهوسی زنانه را به جد نگیرد، و دیگر که این سرکشی و شورش روحی بر او گران می آمد. او توسل گرم و پرشور آنت را به عاطفه قلبی خود درک نکرده بود، جز نوعی مبهم و دستبرد به حقوق مالکانه خود چیزی از آن به خاطر نسپرده بود.