در غروب یکی از روزهای بهاری در پارک زیبایی در تهران قدم می زدم. در نقطه ای از آن به ابرهای سوخته آسمان خیره شدم ، به طوری که زیبایی آن مرا در سحری از ابدیت غوطه ور ساخت. منظره شکوهمند کوه های شمال تهران با درختان دامنه آن طلوع ماه در آسمان ، شرنگ سکرآوری را در جانم ریخت و شعله حضوری ابدی را در قلبم برافروخت . با خود گفتم : وقتی بمیرم ، که قطعا روزی خواهم مرد ، دیگر این مناظر را نخواهم دید . احساس کردم این ذهن و آگاهی منست که با مشاهده آسمان و غروب تهران این چنین به وجد آمده و چشم و مغز من وسیله این ادراک هستند . آیا آنها بدون وسیله می توانند به این ادراک ادامه دهند ؟ دریافتم در صورت بقای آگاهی پس از مرگ ، ذهنیت و اندیشه من بعد از مرگ کالبد خاکی ام تداوم خواهد یافت و ادراک ما از هستی از میان نمی رود . این فکر در جان من آتش امید و جاودانگی را برافروخت و روشن ساخت . درک جاودانگی روح ، روان و ساختار آگاهی انسان ، و بقای شخصیت او یکی از زیباترین هدف های اوست و شاید هم والاترین هدفی است که انسان باید جست و جو کند.
مطالعه ی فلسفه به منظور درک چگونگی تکامل ذهن و اندیشه ی بشر در طول زمان، اهمیت بسیاری دارد