نفت... کاش این واژه سه حرفی از پس صد و اندی سال زبان می گشود و بی هیچ پنهان کاری به آنچه با آمدن و رفتنش کرده اعتراف می کرد. کاش خاک تف زده مسجد سلیمان زبان می گشود، از تن و جان پر زخم و داغش سخن می گفت، از کوبش مته دکل چاه شماره یک می گفت... قباد آذرآیین در این رمان بر آن است تا زبان حال این ای کاش ها باشد. در قسمتی از کتاب می خوانیم: کنیز دو قلوهایش را خوابانده بود جلوی تیغه لودر اداره منازل شرکت نفت، خودش هم دراز کشیده بود کنارشان. به راننده لودر گفته بود: «اول از روی نعش من و بچه هام رد بشو. بعد برو اتاق خراب کن.» راننده لودر گفته بود: «به زبون خوش بت می گم خانم، جلدی بچه هات از سر راه وردار بذار ما به کارمون برسیم.» اتاق، پاکش تپه گچی بود. انگار از زور خستگی سر گذاشته بود روی زانوی تپه. دیوار پشتی اش تپه بود. سه دیوار دیگرش کج و کوله و عجولانه تا زیر سقف رفته بود بالا. اگر لودر اداره منازل یک روز دیرتر می آمد، کنیز سقف اتاق را زده بود...
کتاب فوران