گرامیداشتی از احتمالات بی نهایت زندگی.
با شخصیت هایی فراموش نشدنی.
گرم و روح بخش، درست مثل یک فنجان چای در بعد از ظهری سرد.
افکار در ذهنش آشوبی برپا کرده بودند، مثل کودکانی سرکش، و او می خواست آن ها از این کار دست بکشند و تنهایش بگذارند.
باعث شد احساس زنده بودن بکند. او به تلنگری نیاز داشت، چیزی که او را از زندان گرم و نرمی که برای خودش ساخته بود، بیرون براند.
گاهی اوقات احساس می کرد عنکبوتی است در میانه ی تار خانواده، که تلاش می کرد همه ی تارها را در کنار هم نگه دارد.