گاهی از شکنجه کردن سالی خسته می شد و فقط نعره می کشید: «کثافتت و پاک کن پتیاره!» و بعد دوباره تهدید و ارعابش را ازسر می گرفت، گونه هایش از شدت خشم قرمز می شد و با تحقیر او را که داشت زمین را تمیز می کرد، لگد میزد و لگدزنان او را روی زمین خیس، هل می داد. اگر این کار را نمی کرد، خودش را به پشت نیمکت می رساند و به موهای سالی چنگ می انداخت و او را با موهایش بلند می کرد، بعد او را به شدت کتک می زد و سالی ساعت ها بی هوش می شد و یا، خدای بزرگ! او را به تختخواب می کشاند که خودش جهنمی بود... . اگر سالی ازنظر جسمی کمی قدرتش را داشت، حتی فکر دویدن به بیرون و گریه کردن و فریاد زدن و کمک خواستن به ذهنش هم خطور نمی کرد؛ او فهمیده بود که هیچ پناهگاهی وجود ندارد؛ ژوزف فکر همه چیز را کرده بود. به محض اینکه به اسپرینگرو رسیده بودند که زندگی مشترکشان را شروع کنند، ژوزف محکم گلوی او را فشرده و به او گفته بود: «حالا به من گوش کن دختر! چون فقط یک بار میگم. دهنتو می بندی و بیرون از این خونه با هیچ کس حرف نمیزنی، وگرنه این گردن استخونیتو می شکنم. فهمیدی؟»
از نان فیکشنهای درجه یک 💙👌