کتاب یک زن

Camille Claudel
(سرگذشت کامی کلود پیکر تراش)
  • 15 % تخفیف
    335,000 | 284,750 تومان
  • موجود
  • انتشارات: نیلوفر نیلوفر
    نویسنده:
کد کتاب : 14313
مترجم :
شابک : 978-9644480325
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 415
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1982
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه بزرگ ادبی Elle سال 1983

معرفی کتاب یک زن اثر آن دلبه

اشتیاق، شجاعت، زیبایی، اراده تسلیم ناپذیر، استعداد نادر: اینها ویژگی های مجسمه ساز کامیل کلودل است. و از کتاب آن دلبی، کتابی که در فرانسه سر و صدایی به پا کرد، الهام بخش یک فیلم سینمایی شد و هنرمند را برای مردمی که او را فراموش کرده بودند زنده کرد.
کار کامیل کلودل دارای قدرت منحصر به فرد و اصالت رویایی است و او را به عنوان یکی از بزرگترین مجسمه سازان قرن نوزدهم می شناسد. در زمانی که آرزوی مجسمه‌ساز شدن برای یک زن جوان رسوایی بود، کامیل تمام شور و شوق ذاتی و اراده تسلیم‌ناپذیر خود را صرف چنین تلاشی کرد. در سال 1883 با آگوست رودن آشنا شد و استاد او را به عنوان شاگرد پذیرفت. به زودی معشوق او شد. پس از پانزده سال رابطه پرشور و طوفانی و شکسته شدن توسط سیستمی که به شدت طرفدار هنرمندان مرد بود، کامیل خسته و مغلوب ظاهر شد. در سال 1913، خانواده‌اش برای محافظت از شغل برادرش، شاعر پل کلودل، کامیل را در پناهگاهی در نزدیکی آوینیون قرار دادند، جایی که او سی سال آخر عمر خود را در آنجا گذراند.
در این بیوگرافی تخیلی (که با عکس‌هایی از آثار هنرمند نشان داده شده و بخش‌های زیادی از نامه‌های او از آسایشگاه را در بر می‌گیرد)، آن دلبی، با همدردی و حساسیت، قلب و روح کامیل کلودل را بررسی می‌کند و او را به جایگاه شایسته‌اش به‌عنوان زن و هنرمند باز می‌گرداند.

کتاب یک زن

آن دلبه
آن دلبه (Anne Delbée) (زادهٔ ۱۹۴۶) بازیگر و نویسندهٔ فرانسوی است. وی یک زن تمام عیار تئاتر، بازیگر، کارگردان، مدیر شرکت و معلم است.او غالباً با آنتوان ویتز همکاری داشته و پنجاه نمایش به همین ترتیب برای تئاتر و اپرا کارگردانی کرده است.او در سال 1983 است جایزه خوانندگان Elle را برای کتاب خود "یک زن" که در مطبوعات د لا رنسانس منتشر شده است دریافت کرد.
قسمت هایی از کتاب یک زن (لذت متن)
گاهی از شکنجه کردن سالی خسته می شد و فقط نعره می کشید: «کثافتت و پاک کن پتیاره!» و بعد دوباره تهدید و ارعابش را ازسر می گرفت، گونه هایش از شدت خشم قرمز می شد و با تحقیر او را که داشت زمین را تمیز می کرد، لگد میزد و لگدزنان او را روی زمین خیس، هل می داد. اگر این کار را نمی کرد، خودش را به پشت نیمکت می رساند و به موهای سالی چنگ می انداخت و او را با موهایش بلند می کرد، بعد او را به شدت کتک می زد و سالی ساعت ها بی هوش می شد و یا، خدای بزرگ! او را به تختخواب می کشاند که خودش جهنمی بود... . اگر سالی ازنظر جسمی کمی قدرتش را داشت، حتی فکر دویدن به بیرون و گریه کردن و فریاد زدن و کمک خواستن به ذهنش هم خطور نمی کرد؛ او فهمیده بود که هیچ پناهگاهی وجود ندارد؛ ژوزف فکر همه چیز را کرده بود. به محض اینکه به اسپرینگرو رسیده بودند که زندگی مشترکشان را شروع کنند، ژوزف محکم گلوی او را فشرده و به او گفته بود: «حالا به من گوش کن دختر! چون فقط یک بار میگم. دهنتو می بندی و بیرون از این خونه با هیچ کس حرف نمیزنی، وگرنه این گردن استخونیتو می شکنم. فهمیدی؟»