یکم دی ماه ۹۳ برایم شعری پیامک کرد، بی نام، که من اینجا سایه ها نامیده ام اش: «نه!/ عشق تنها یک سایه است...». یک ماه و نیمی بعد ۲۵ بهمن ۹۳، من داشتم در پیاده رو خیابان کوشک می رفتم. چند دقیقه پیش تر از در و دیوار خانه ی مهجور صادق هدایت، مانده و مدفون زیر نقاشی های ناشیانه ی مهد کودکی عکس گرفته بودم و دل ام سخت گرفته و شکسته بود که از ایرج پیامک دیگری آمد: «گدای بهانه ایم/ زن در آفتاب راه می رود...». بغض گلویم را گرفته بود. ده قدمی رفتم و کنار خیابان نشستم و این قطعه ی کوتاه را برای او نوشتم: «در آفتاب راه می رویم/ آسمان آبی را بر لب ها داریم و...». همان جا تلفن زدم و شعر را برایش خواندم. به هیجان آمده بود و صدایش می لرزید. گفت: «فواد جون، یکی از بهترین شعرهاته که ازت شنیده ام!». گفتم: «ایرج جان! علیرغم شعرت که فرستادی، تو عاشقی! بدجور عاشقی!». سکوت کرده بود. می دانستم آن سوی خط او هم خاموش بغض اش ترکیده است. دلش را می دانستم! دلش را خوب می دانستم! سایه ها آخرین شعرهای ایرج بودند. و من هنوز منتظرم، یک عصر خردادی دیگر بیاید و آفتاب رنگ نارنجی و دلنشین اش را بر دیوارها و بام های گرم شهر پاشیده باشد و ما بعد از تماشای فیلم «آپاچی» که حالا دیگر برت لنکسترش هم مرده از سینما مولن روژ بیاییم بیرون و پیاده راه بیافتیم سمت سیدخندان. بعد من دوسه برگ کاغذ از کیف ام بیاورم بیرون و به او نشان بدهم و بگویم: «ایرج جان! این دو قطعه شعر را یک روز گرم شهریوری در خانه ی سینما برای جمعی سوگوار و سیاه پوش، به مناسبتی خواندم. مال خودمه این شعرها. ببین چه طورند؟»
کتاب زخم آبروی ماست