اگر از جسم بگذری و بجان درسی بحادثی رسیده باشی ، حق قدیمست از کجا یا بد حادث قدیم را ماللتراب ورب الأرباب تزد تو آنچه بدان بجهی و برهی جانست و آنکه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی شعر
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند بسر تو که همه زیره بکرمان آورند
شیخ گفت خلیفه منع کرده است از سماع کردن ، درویش را عقده شد در اندرون ، و رنجور افتاد ، طبیب حاذق را آوردند نبض او گرفت ، این علتها و اسباب که خوانده بود ندید ، درویش وفات یافت ، طبیب بشکافت گور او را وسینه او را و عقده را بیرون آورد همچون عقیق بود آنرا بوقت حاجت بفروخت دست بدست رفت بخلیفه رسید ، خلیفه آنرا نگین انگشتری ساخت میداشت در انگشتر روزی در سماع فرو نگریست جامه آلوده دید از خون ، چون نظر کرد هیچ جراحتی ندید دست برد بانگشتری نگین را دید گداخته ، خصمان را که فروخته بودند باز طلبید تا به طبیب برسید طبیب احوال باز گفت
ره ره چو چکید خون نه بینی جایی پی بر که بچشم من برون آرد سر
اکنون میبایست که از صورت بمعنی آمدی و تن بجان خو کردی ، چون بصورت مشغول شد و جان با تن خو کرد آن در بلا بسته شد و جان را فسحت و فراخی نماند از آن برف مثلا مال دید ، و حرمت و زن مونس و حریف ازین طرف حاصل شد ، و انواع لذات ، پس میل کرد بدین طرف اگر نام مرگ بگویند پیش او او را هزار مرگ باشد ، اگر او مرادها از آن عالم دیدی مشتاق رفتن بودی بآن عالم پس آن مرک نبودی بلک زندگی بودی .
اکنون تو فضل می نهی مرا بر خود من آن نمی گویم ، پیش من اینست بی تأویل می گویم ، سبب فراق اگر بود این بود ، و آناک مرا نمی آموزی من چون اینجا آموختن بیابم ، رفتن بشام رعنایی و ناز باشد ، معشوق ناز کند بیایدش بر نهادن
من سلام نمی کنم تو هم سلام نمی کنی همچنین می آید ترا خود عالمی هست جدا فارغ از عالم ها ، و نیز وقتی نبشتهای ما را با نبشتهای دیگران می آمیزی ، ما نبشته ترا با قرآن نیامیزم با آنان تو رجحان دعوی کره من آن دعوی نکرده ام ووقتی چیزی گویم بنویس، کاهلی کنی .