کتاب الهی نامه

Elahi-Nameh
کد کتاب : 16992
مترجم :
شابک : 978-9643722012
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 904
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 11
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب الهی نامه اثر فرید الدین عطار نیشابوری

"الهی نامه" اثر درخشان دیگری است از شیخ "فرید الدین محمد بن ابراهیم نیشابوری" ملقب به "عطار نیشابوری" که در دسته آثار منظوم وی قرار می گیرد. این اثر در ابتدا "خسرونامه" نام داشت اما بعد ها با عنوان "الهی نامه" شناخته شد. "الهی نامه" که بیش از شش هزار و پانصد بیت را در خود جا داده، به رسم دیگر آثار ادبی آن زمان، با مناجات و ستایش نبی اکرم (ص) و مدح خلفای زمانه آغاز شده است.
"عطار نیشابوری" این کتاب را در بیست و دو بخش به نگارش درآورده و قالب نگارشی اثر، مناظره ای است که یک پدر با پسرانش داشته و هر یک از این پسران از وی چیزی خواسته اند. داستان از این قرار است که خلیفه ی دانا و توانمند، شش پسر داشت که از آموختنی ها و داشتنی ها چیزی نمانده بود که یاد نگرفته باشند یا دلشان بخواهد و نداشته باشند. با این حال هر پسر در قلب خود آرزویی می پرورید و از ناکامی خود سخت در غم و اندوه بود. پدر این چنین با پسرانش سخن گفت که اگر او را از امیال و خواسته های خویش آگاه سازند، شاید بتواند آنان را به سوی کامیابی رهنمون شود و این چنین شد که پسران سفره ی دل را نزد پدر گشودند و هر یک خواسته ی خود را بر زبان راندند. یکی عاشق و دلباخته ی دختر شاه پریان و دیگری شیفته سحر و جادو، این یکی در طلب آب حیات و آن دیگری در طلب جام جم، این در جستجوی انگشتر سلیمان و آن هم به دنبال کیمیا. به این ترتیب پدر با پندهای حکیمانه اش، به یاری فرزندان می شتابد و به آن ها نشان می دهد که چه چیز از اهمیت واقعی برخوردار است. نسخه ی پیش رو از "الهی نامه" با تصحیح استاد "محمدرضا شفیعی کدکنی" در اختیار خوانندگان قرار گرفته است.

کتاب الهی نامه

فرید الدین عطار نیشابوری
فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری (۱۱۴۶م/۵۴۰ق -۱۲۲۱م/۶۱۸ق) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم است. او در سال ۵۴۰ هجری برابر با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید.
قسمت هایی از کتاب الهی نامه (لذت متن)
چو پیش یوسف آمد ابن یامین نشاندش هم نفس بر تخت زرّین/ نشسته بود یوسف در نقابی که نتوانی نهفتن آفتابی/ چه می دانست هرگز ابن یامین که دارد در بر خود جان شیرین/ گمان برد او که سلطان عزیزست چه می دانست کو جان عزیزست/ اگر او در عزیزی جان نبودی عزیز مصر جاویدان نبودی/ چه گر یوسف نشاندش در بر خویش ز حرمت بر نیاورد او سر خویش/ سخنها گفت یوسف خوب آنجا خبر پرسید از یعقوب آنجا/ یکی نامه بزیر پرده در داد ز سوز جان یعقوبش خبر داد/ چو یوسف نامه بستد نام زد شد وز آنجا پیش فرزندان خود شد/ چه گویم نامه بگشادند آخر بسی بر چشم بنهادند آخر/ دران جمع اوفتاد از شوق جوشی برآمد از میان بانگ و خروشی/ بسی خونابهٔ حسرت فشاندند وزان حسرت بصد حیرت بماندند/ بآخر یوسف آنجا باز آمد بتخت خود بصد اعزاز آمد/ زمانی بود و خلقی در رسیدند میان صفّه خوانی برکشیدند/ چنین فرمود یوسف شاه محبوب که جمع آیند فرزندان یعقوب/ ولی هر یک یکی را برگزینند بیک خوان دو برادر در نشینند/ چنان کو گفت بنشستند با هم نشاندند ابن یامین را بماتم/ چو تنها ماند آنجا ابن یامین ز یوسف یادش آمد گشت غمگین/ بسی بگریست از اندوه یوسف بسی خورد از فراق او تأسّف/ ازو پرسید یوسف شاه احرار که ای کودک چرا گرئی چنین زار/ چنین گفت او که چون تنها بماندم ازین اندوه خون باید فشاندم/ که بودست ای عزیزم یک برادر من و او هم پدر بودیم و مادر/ کنون او گم شدست از دیرگاهی بسوی او کسی را نیست راهی/ اگر او نیز با این خسته بودی بخوان با من بهم بنشسته بودی/ بگفت این و یکی خوان داشت در پیش همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش/ نچندانی گریست از اشک دیده که هرگز دیده بود آن اشک دیده/ چو یوسف آنچنان گریان بدیدش چو جان خود دلی بریان بدیدش/ بدو گفتا که مگوی ای جوان تو مرا چون یوسفی گیر این زمان تو/ که تا هم کاسه باشم من عزیزت ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت/ زبان بگشاد خوانسالار آنگاه که این کاسه پر اشک اوست ای شاه/ بگو کین اشک خونین چون خوری تو روا داری که نان با خون خوری تو/ چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش که خون من ازین غم می زند جوش/ دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت چنین خونی بخون خوردن توان یافت/ یتیمست او و جان می پرورم من اگر خونی یتیمی می خورم من/ چنین گفتند فرزندان یعقوب که خردست او اگرچه هست محبوب/ نداند هیچ آداب ملوک او بخدمت چون کند زیبا سلوک او/ ازان ترسیم ما و جای آنست که خردی پیش شاه خرده دانست/ چنین آمد جواب از یوسف خوب که شایسته بود فرزند یعقوب/ کسی کو را پدر یعقوب باشد ازو هرچیز کآید خوب باشد/ پس آنگه گفت هان ای ابن یامین چرا زردست روی تو بگو هین/ چنین گفت او که یوسف در فراقم بکشت وزرد کرد از اشتیاقم/ بدو گفتا که گر شد زرد رویت پشولیده چرا شد مشک مویت/ چنین گفت او که چون مادر ندارم پشولیدست موی و روزگارم/ پس آگه گفت چون دیدی پدر را که می گویند گم کرد او پسر را/ چنین گفت او که نابینا بماندست چو یوسف نیست او تنها بماندست/ جهانی آتشش بر جان نشسته میان کلبهٔ احزان نشسته/ ز بس کز دیده او خوناب رانده ز خون و آب در گرداب مانده/ چو از یوسف فرا اندیش گیرد دران ساعت مرا در پیش گیرد/ چگویم من که آن ساعت بزاری چگونه گرید او از بیقراری/ اگر حاضر بود آن روز سنگی شود در حال خونی بی درنگی/ چو از یعقوب یوسف را خبر شد بیکره برقعش از اشک تر شد/ نهان می کرد آن اشک از تأسف که آمد پیگ حضرت پیش یوسف/ که رخ بنمای چندش رنجه داری که شیرین گوئی و سر پنجه داری/ چو از اشک آن نقاب او بر آغشت ز روی خود نقاب آخر فرو هشت/ چو القصّه بدیدش ابن یامین جدا شد زو تو گفتی جان شیرین/ چو دریائی دلش در جوش افتاد بزد یک نعره و بیهوش افتاد/ بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه ازو پرسید یوسف کای نکو خواه/ چه افتادت که بیهوش اوفتادی بیفسردی و در جوش اوفتادی/ چنین گفت او ندانم تو چه چیزی که گوئی یوسفی گرچه غریزی/ بجای یوسفت بگزیده ام من تو گوئی پیش ازینت دیده ام من/ به یوسف مانی از بهر خدا تو اگر هستی چه رنجانی مرا تو/ من بی کس ندارم این پر و بال نمی دانم تو می دانی بگو حال/ کسی کین قصّه ام افسانه خواند خرد او را ز خود بیگانه داند/ ترا در پردهٔ جان آشنائیست که با او پیش ازینت ماجرائیست/ اگر بازش شناسی یک دمی تو سبق بردی ز خلق عالمی تو/ وگر با او دلی بیگانه داری یقین طور مرا افسانه داری/ دل تو گر