شب قبل کمی برف اومده بود، و همه جا سفید بود، تنها چیزی که این سفیدی رو به هم می زد، ابرهای غلیظی بود که از سمت شمال همین طور پایین و پایین تر می اومد. دراوت با اون تاج روی سرش، خوشحال تر از همیشه اومد بیرون. آروم در گوشش می گم: (برای آخرین بار می گم، فراموشش کن.بیلی فیش میگه این جوری شورش به پا می شه.)
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم
فیلم ش هم جالبه، فراماسونری، بریتانیا، ایران