عطف نظر به پیش فرض هایی که تاکنون گفتم، فیلسوفان کم وبیش با یکدیگر هم داستان اند که معرفت دارای ویژگی های زیر است:
( ۱ ) دانستنْ رابطه ای است میان یک سوژه ذی شعور و یک ابژه، درحالی که آن ابژه ( که لزوما هم ابژه بی واسطه نیست ) بخشی از واقعیت است.
( ۲ ) چنین رابطه ای یک رابطه شناختی است. منظورم این است که سوژه به ابژه می اندیشد نه این که صرفا آن را با حواس خود حس کند یا صرفا احساس و عاطفه ای به آن داشته باشد.
ویژگی سوم مشخص تر است:
( ۳ ) لازمه دانستن هرچیز باورداشتن آن است.
قدیس آگوسینوس در قرن پنجم باورداشتن را چنین تعریف می کرد که باورداشتن یعنی فکرکردن همراه با تصدیق . این تعریف امروزه نیز طرفداران بسیاری دارد. البته بعضی ها دو عبارت « باورداشتن » و « دانستن » را در تناقض با یکدیگر به کار می برند، اما اگر باورکردن صرفا همان تفکر همراه با تصدیق باشد، آن گاه فیلسوفان با یکدیگر هم عقیده اند که دانستن نوعی باورداشتن است.
فکرکردن حالتی است که دارای یک ابژه/متعلّق است. بی تردید، لازمه تفکر همراه با تصدیق وجود آن چیزی است که تصدیق می شود. به همین سبب، وقتی چیزی را می دانیم، فکر ما به چیزی ( ابژه/متعلّقی ) تعلّق می گیرد که آن را تصدیق می کنیم.