تازه دو هفته بود که آنجا کار می کردم. با تمام احترامی که برای استعدادهای خودم قائلم، باید اعتراف کنم که به هر حال برای آن ها تازه وارد به حساب می آمدم. با این حال، سعی می کردم تا حد ممکن کمتر سوال کنم. می خواستم در کوتاه ترین زمان ممکن خودم را طوری نشان بدهم که همه جوره رویم حساب کنند. در شغل قبلی ام یکی از سرگروه های مهم بودم. نمی شود گفت رئیس یا حتی مدیر گروه، اما فردی بودم که بعضی اوقات اجازه داشت به دیگران امر و نهی کند؛ نه همیشه، و نه به عنوان کارمندی متملق و چاپلوس و نه ابدا آدمی بله قربان گو، اما کسی که همیشه مورد احترام واقع می شد و حتی گاهی مورد تشویق. و خیلی به ندرت هم شایسته ی تقدیر و توجه. و من درصدد بودم تا همان جایگاه را در شغل جدیدم نیز به دست بیاورم، آن هم در کمترین زمان ممکن. درواقع، این جابه جایی تصمیم من نبود. به اندازه ی کافی از شغلم رضایت داشتم و تقریبا برایم به صورت جزئی از کارهای عادی و روزمره زندگی درآمده بود. اما ناگهان این حس در من قوت پیدا کرد که این کار برایم خیلی تحقیرآمیز است و بسیار پایین تر از سطح توانایی های من. طالب موقعیت بهتری بودم و باید اقرار کنم که هیچ وقت با بقیه ی همکارانم سازگار نبودم. بالاخره، یک روز رئیس سابقم آمد سراغم.