خورشید داشت غروب می کرد و روشنایی خیره کننده اش را روی پشت بام ها می ریخت. اما هوا هنوز آن قدر گرم بود که پنجره را باز بگذارم. سروصدای بچه هایی که آن پایین، توی خیابان، بازی می کردند به گوش می رسید. احتمالا فوتبال یا هاکی. هر وقت ماشینی از میانشان عبور می کرد، به هم هشدار می دادند. چرا صورت حساب من آن قدر با صورت حساب راجر اختلاف داشت؟ یک جای کار می لنگید. شاید من را با یک بچه پول دار از محله ی ولن برگ یا سردسته ی گروه معروفی اشتباه گرفته بودند. البته که راجر آدم مفلوکی بود. بدون درآمد کافی و حتی آینده ای قابل قبول. البته که مال من باید از راجر بیشتر باشد. اگر غیر از این بود، جای تعجب داشت، اما آخر نه با این اختلاف باورنکردنی!
کتاب خوب و روانی است در رابطه با ارزش زندگی و لذت بردن از لحظه حال