یک داستان معمایی مسحورکننده.
با پروتاگونیستی قوی و بااعتماد به نفس، و عاشقانه ای گزنده.
کلورلی استعداد این را دارد که با استادان بزرگ این ژانر رقابت کند.
افسر ارشد منطقه، سرگرد هری، نگاهی به زیر و بالای میز انداخت. چشمان فرا برّاق، صورت های خال خالی، حرف های پراکنده، نامفهوم و بریده بریده، تردیدی نبود که وقتی پرنتیس آن جا حضور نداشت، گفت و گوها فرو می نشست و برای پر کردن شکاف ها و اختلافات، نوشخواری جریان می یافت. و اکنون هم که پرنتیس نبود. رفته بود به کلکته برای شرکت در مصاحبه ای که برای ترفیعش به درجه ی ارشد ترتیب داده بودند. «اما چرا جایلز؟ چرا من نه؟» هر بار فقط یک نفر از آن ها می توانست ترفیع بگیرد و این بار هم آن یک نفر پرنتیس بود. این بار هم پرنتیس توانسته بود موانع را پشت سر بگذارد و خدا می داند کی دیگر شاید فرصتی برای ارتقای او دست دهد.
واقعا به این ترفیع درجه نیاز داشت. به پولش نیازمند بود. به زودی صاحب فرزندانی می شد که برای تحصیل باید می فرستادشان به انگلستان. پیش تر هم همسرش دائما می نالید و گله می کرد و او هم از آن گله ها دیگر به ستوه آمده بود، از آن درددل های بی پایان «هیچی نداریم بپوشیم، فقط یک اسب کالسکه داریم، پس کی می توانیم اسباب اثاثیه و مبلمان خودمان را بخریم.» او به شدت نیاز داشت به این ترفیع درجه و آن وقت پرنتیس گرفته بودش. پرنتیس پرادعا و گزافه گو!
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»