گفتمانی شگفت انگیز درباره ی عشق و اندوه.
تأملی بر سوگ و قدرت کیمیاگرانه ی عشق.
پژوهشی نافذ، جذاب و عمیقا تکان دهنده درباره ی عشق، اندوه و فرآیند سوگواری.
دو نفر را که قبلا کنار هم نبوده اند کنار هم می گذاری. گاهی شبیه همان اولین تلاش برای بستن بالن هیدروژنی به بالن هوای گرم است: ترجیح می دهی سقوط کنی و بسوزی، یا بسوزی و سقوط کنی؟ اما گاهی نتیجه بخش است، و چیزی تازه خلق می شود، و دنیا عوض می شود. بعد، یک جایی، دیر یا زود، به این دلیل یا آن دلیل، یکی از آن ها کسر می شود، و آنچه کسر شده بزرگتر از مجموع کل چیزی است که بود. شاید از لحاظ ریاضی ممکن نباشد، اما از لحاظ عاطفی ممکن است.
ما در مواجهه با مرگ، این اتفاق معمولی منحصر به فرد، درمانده ایم؛ دیگر نمی توانیم آن را بخشی از طرحی بزرگتر در نظر بگیریم، و به گفته ی ای. ام. فورستر: «یک مرگ شاید چند و چون خودش را به روشنی بیان کند، اما چند و چون مرگ دیگر را روشن نمی کند.» بنابراین اندوه نیز تصورناپذیر می شود: نه فقط از لحاظ طول مدت و عمق، بلکه همچنین از لحاظ رنگ و جنس، فریب ها و طلیعه های دروغینش، و عود کردن مجددش، و نیز ضربه ی روحی اولیه اش: ناگهان در آب های منجمدکننده ی دریای شمال فرو می روی و فقط یک جلیقه ی نجات مضحک به تن داری که مثلا قرار است زنده نگهت دارد.
سال های سال، گاه و بیگاه یاد روایتی می افتادم که زن داستان نویسی در مورد مرگ شوهرش نقل کرده بود. خودش اقرار می کرد که در میان اندوه، صدای درونی ملایمی حقیقت را زمزمه می کرد: «من آزادم.» وقتی زمان خودم فرا رسید این روایت را به خاطر آوردم، از آن نجوای درونی می ترسیدم، شبیه خیانت بود؛ اما چنین صدایی، چنین کلماتی نشنیدم. هیچ اندوهی ماهیت اندوه دیگر را روشن نمی کند.
اگر تنها یک تِم در آثار جولین بارنز وجود داشته باشد، مبهم بودن حقیقت، تحریف پذیر بودن خاطرات و نسبی بودن تمام دانش ها و ادراک های انسان است.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
اگر در ژرف کتاب بری و عمیق نگاهش کنی میبینی هر خط ربط داره به زندگی مشترک!
من بمیرم از چند تا نشر هیچ کتابی نمیخرم که اتفاقا یکیش هم میلکانه. دیگه معلومه با کیا همکاری میکنه
چرا؟ اتفاقی افتاده؟