مهتوک: دیشب خواب دیدم کبوتری آمده بود پشت پنجره ی اتاقم، چقدر قشنگ بود تا آمدم بگیرمش، پرید. جای پنجه هایش بر زمین چند قطره خون مانده بود، یک کبوتر زخمی، نزدیک سحر بود که از خواب پریدم. در هوای سنگین کرکسی بالای سپیدارها چرخ می زد. ترسیدم. سدوم: کبوتر زخمی، خون؟ مهتوک: انگار قلبش چکیده باشد. سدوم: امروز دیدمش. مهتوک: در خواب؟ سدوم: نه، در بیداری، آمدم نگاهش کنم پرید، کبوتری به سفیدی برف. یادم باشد بگویم چند کبوتر سفید چتری برایت بیاورند...