من زندگی خوشی داشتم، محبوبی هم داشتم. زجر ناشی از نخستین جدایی مان را خوب به یاد دارم. برای کار به سفری خارجی رفته بودم و در بازگشت او در ایستگاه منتظرم بود. دیدمش که روی سکو ایستاده، در هاله ای از نور زرد سوخته آفتاب، مخروطی غبارآلود از نور که تازه از فراز گنبد شیشه ای بر کف ایستگاه افتاده بود. در حینی که صحنه های بیرون آهسته آهسته از پس شیشه های قطار پس می سریدند و قطار سرانجام متوقف شد، صورت او با حرکاتی موزون به چپ و راست می چرخید. در کنار او همیشه راحت و در آرامش بودم. گاهی فکر می کنم و...