لنی تفنگش را بیرون کشید. ماه ها با هدف ساکن تمرین تیراندازی کرده بود، بنابراین می دانست باید چه کار کند. به جای نگه داشتن نفسش، نفسی کشید و بیرون داد؛ روی خرگوش تمرکز کرد، هدف گیری کرد. منتظر شد. همه چیز محو شد، ساده شد. فقط خودش بود و خرگوش، شکارچی و شکار در ارتباط با هم. ماشه را چکاند. انگار همه چیز هم زمان اتفاق افتاد، شلیک، ضربه، کشتن، خرگوش به پهلو افتاد. یک شلیک تر و تمیز. پدر گفت: «عالی بود.»
این ایالت، این محل، آلاسکا، شبیه هیچ جای دیگری نیست. اینجا زیبا و ترسناک است؛ زندگی بخش و نابودکننده است. اینجا، بقا انتخابی است که باید بارها و بارها تکرار شود، در وحشی ترین مکان در آمریکا، در لبه تمدن، جایی که آب به اشکال مختلف خود می تواند تو را بکشد، تو یاد می گیری که چه کسی هستی. نه آن کسی که امیدواری باشی، نه کسی که خیال می کردی بودی، نه آن کسی که رشد می کنی تا آن بشوی. تمام این ها طی ماه ها در تاریکی یخ زده از هم گسسته می شود، تکه پاره می شود، وقتی یخ روی پنجره ها منظره را تار می کند و دنیا خیلی کوچک می شود و تو با واقعیت وجود خودت برخورد می کنی. یاد می گیری برای بقا چکار کنی.
یک دختر مثل یک بادبادک بود؛ اگر مادرش نبود که نخ بادبادک را محکم در دستان خود نگه دارد، ممکن بود در هوا رها شود و جایی میان ابرها گم شود.