سرش را تکان داد و گفت: «بعضی وقت ها حس می کنم چی می شد اگه جایی جدا از این زندگی مون می تونستیم با هم باشیم. چون هرگز این فرصت برامون پیش نمیاد. انتظار ندارم حرفم رو بفهمی.» اما من می فهمیدم. من هم نسبت به اتفاقات پیرامونم دقیقا همین حس را داشتم. اسپانیا داشت فرو می پاشید و ما هم همراهش نابود می شدیم. اما شکست اصلی زمانی است که شاد نباشی؛ زمانی که نیاز داشته باشی دیده شوی، فهمیده شوی و پیدا شوی. شاید هیچ آینده ای وجود نداشت؛ هیچ آینده ای، اما زمان به نقطه ای فراموش نشدنی تبدیل می شد. و این شکلی از ابدیت بود. شاید این تنها شکلی از ابدیت بود که ارزش رسیدن را داشت. مهم نبود بعد از این بر سر ارنست و مادرید چه بلایی می آمد؛ درونم جنگ بزرگی برپا شده بود. نمی خواستم آنها را در خودم نگه دارم؛ نمی توانستم. اما آنها از آن من بودند.