یوکاسته: ای مهر، تو که سوار بر گردونه زرین با مادیان های چابکت که به ما روشنایی می بخشند راه خود را از میان اختران آسمان می گشایی، تو بودی که در آن روز که کادموس کرانه فنیقیه را واگذاشت و بدین جا آمد آن پرتو شوم را بر تبای فروفرستادی؛ کادموس همو که هارمونیا دختر آفرودیت را به زنی گرفت و از او پسری زاده شد به نام پولیدروس و می گویند او خود پسری داشت لابداکوس نام که پدر لائیوس بود. اکنون مرا دختر منوسئوس می دانند؛ از سوی مادر، کرئن برادرم است، پدرم مرا یوکاسته نامید، و شویم لائیوس است. لائیوس، که دیرزمانی پس از زناشویی هنوز فرزندی نداشت، به لابه و زاری از درگاه فوبوس آپولو خواست که به این خاندان فرزندان پسری بخشد. اما آن ایزد گفت: «ای فرمانروای تبای و اسب های زبانزدش، برخلاف خواست خدایان در آن شیار تخمی نپراکن. زیرا اگر صاحب فرزندی گردی، همو که می پروری هلاکت می کند، و خاندانت از میان خون خواهد گذشت.»
اما لائیوس در میان شهوت و مستی فرزندی در دامان من گذاشت، و آن گاه که آن پسر زاده شد لائیوس به خطایی که در درگاه خدایان کرده بود پی برد، پس آن نوزاد را به چوپانی سپرد و به او گفت که قوزک هایش را با میخ های زرین بلند به هم بدوزد (برای همین یونانیان بعدها او را ادیپوس نامیدند) و او را بی پناه در کشتزار هرا بر فراز کوه کیترون رها کند. سپس اسب آموزان پولیبوس آن کودک را یافتند و او را به سرای بانوشان بردند و به آن زن دادند. او کودکی را که من با درد و رنج زاده بودم بر سینه خویش فشرد و از شویش خواست بگذارد تا آن نوزاد را بپرورد. پسر جوانم، آن هنگام که ریش سرخ بر چهره داشت و حقیقت را شنیده یا بدان ظن برده بود، راهی معبد فوبوس آپولو شد تا دریابد که پدر و مادرش چه کسانی اند. لائیوس، شویم و پدر پسرم، نیز به دیدار آن خدا رفت تا از او بپرسد که آیا آن کودکی که بی پناه رها کرده بود هنوز زنده است. آنها در فوکیس بر سر یک دوراهی یکدیگر را دیدند. گردونه ران لائیوس بر سر ادیپوس فریاد زد که برای شاه راه باز کند، اما او از سر کبر و نخوت به راه خود رفت تا آنکه اسبْ پای او را لگد کرد و به زردپی هایش زخم زد و خون آلودشان ساخت. سپس اما چرا باید این رویدادهای اندوه بار را بازگویم...