پدرت در حالی که اشک می ریزد قالیچه را بلند می کند. ماشین اسباب بازی ات به گوشه ای می افتد و چرخی که با پوش کبریت به میله ی آهنی زیر ماشین سفت و چفت و کرده بودی می کند و قل می خورد و می رود جلوی گربه رو می افتد. پدرت قالیچه را به مردان حامل تابوت می رساند. آن ها تابوت را از روی شانه های شان زمین می گذارند تا پدرت قالیچه را روی مادرت بیندازد. می اندازد و در حالی که دستمال ابریشمی چروک اش را جلوی چشم اش می گیرد شانه هایشان تکان می خورد. می رود و کنار آمبولانس می ایستد. تو مات ومبهوت مانده ای که در این لحظه به چه کسی پناه ببری. چشم ات به نیره می افتد. سرش را آهسته برایت تکان می دهد. فکر می کند متوجه حرکت اش نشده ای. بنا بر این دست اش را کمی بالا می آورد. نمی دانی منظورش از این حرکات چیست.