رعنا دوشنبه شب تا حوالی ساعت یازده صبر می کند و وقتی خبری از شوهرش نمی شود دفترچه تلفن را برمی دارد و به آن پنج شش نفری که ممکن بود داوود سراغ شان رفته باشد زنگ می زند. خدا می داند بین ساعت یازده تا دوازده شب زن بیچاره چطور خودش را راضی می کند خانه بماند و بچه هایش را سرگرم کند. اما از نیمه شب که می گذرد طاقتش تمام می شود، بغضش می ترکد، دست بچه هایش را می گیرد و در آن سرمای خشک زمستان راهی خانهٔ جعفرآقا می شود. باور فاجعه زمان می برد و احتمالا آن بیست دقیقه که رعنا گام هایش را تا خانهٔ جعفرآقا می شمرده کار خودش را کرده است. وقتی رعنا زنگ در خانه را می زند چنان روحیه اش را باخته بوده که زن جعفرآقا مجبور می شود برای به حرف آوردنش به آب قند و نمک متوسل شود. بچه ها پابه پای مادرشان که ماجرا را تعریف می کرده اشک می ریزند. زن جعفرآقا به هزار ترفند و حیله متوسل می شود تا بچه ها را سرگرم کند و رعنا و جعفرآقا راه می افتند بیمارستان به بیمارستان دنبال داوود. خبرگرفتن از بیمارستان ها و درمانگاه های اطراف خانه البته خیلی طول نمی کشد. داوود ام اس پیشرفته داشته و چنان ضعیف و کم جان شده بوده که رعنا خیلی زود از پرسه زدن در بیمارستان های دور از خانه منصرف می شود. در نهایت حوالی دوونیم به کلانتری سیدخندان می روند تا گم شدن داوود را گزارش کنند. از ساعت دوونیم تا صبح رعنا روی نیمکت پاسگاه یک سره و بی صدا اشک می ریزد، هر چند دقیقه یک بار به موبایل داوود زنگ می زند و هر بار زیرلب قربان صدقهٔ همسرش می رود، التماسش می کند و قسمش می دهد که گوشی تلفن را بردارد و چیزی بگوید. حوالی شش ونیم قبل از آن که کسی در آن پاسگاه بی دروپیکر به درد بیچاره ها برسد گوشی موبایل رعنا به نام شمارهٔ داوود زنگ می خورد. رعنا که نزدیک بوده از زنده شدن امید مرده اش قالب تهی کند، هول گوشی را برمی دارد اما آن طرف خط به جای داوود پلیس صدوده تهران خبر می دهد که جنازه ای در بوستان نیلوفر پیدا کرده با یک گوشی موبایل در دستش و سی وپنج تماس ناموفق به نام رعنا.
این کتاب را به نوجوانان و افراد متولد دهی پنجاه توصیه میکنم