وب کم را روشن کرد، دست هایم می لرزید، مدت ها بود وب کم را روشن نکرده بود. می گفت دوربین خراب است و فرهاد آخرین نفری می توانست باشد که دوربین کامپیوترش را درست کند، همیشه از تصویرش می ترسید، از بچگی های مان، هرچقدر من جلوی دوربین ژست و ادا می آمدم فرهاد پشتم قایم می شد یا صورت برمی گرداند. حالا روبه رویم بود، با یک کله ی گرد کچل، بی مو و مژه و ابرو، عین مادر در روز های آخر و...