سایر سوفیست ها، شارلاتان ها و تاریک اندیشان فقط معرفت را قلب می کردند و به تباهی می کشاندند، هگل حتی اندامگان (ارگان) معرفت، یعنی خود فاهمه را به تباهی کشانده است. درحالی که خود او به مشوقانی نیاز داشت که تا کسی چون او را از توهمات خطرناک ترین یاوه گویی ها، از پریشان بافی های ذاتا متناقض و از ژاژخایی معمول در نوانخانه ها برهانند، تا این آدم، یاوه های خود را به مثابه معرفت عقلی در کله خلایق نچپاند؛ در عوض خود او مغز جوانان بینوا را به تباهی کشاند، کسانی که یاوه هایش را با سرسپردگی مومنانه می خواندند و می کوشیدند آنها را چون حکمت والا از آن خود کنند، چنان از آن آموزه ها گمراه شدند که اکنون برای همیشه از تفکر راستین، ناتوان مانده اند.
انسان زبان را در اختیار گرفته، تا بتواند با کمک آن تفکرات خودش را پنهان کند.
زندگی آونگی در جنبش است، به این سو و آن سو، میان درد و ملال.
تنها سعادت بشر در این است که اصلا متولد نشود.
فلسفه ی شوپنهاور با نامگذاری و پرداختن به نیرویی بنیادین در همه ی انسان ها آغاز می شود؛ نیرویی که به عقیده ی او، قدرتمندتر از همه ی نیروهای دیگر است
وقتی که آثار کلاسیک را مطالعه می کنید، در واقع در حال خواندن کتاب هایی هستید که نقشی اساسی در شکل گیری چگونگی نوشتن و خواندن ما در عصر حاضر داشته اند