قبل از این که باران بیدار شود، بیدار می شوم. بی صدا صبحانه را آماده می کنم. کمی متعجب است. می خندد و هنوز چشم هایش کمی سیاه است. در حال بستن در است که دوان دوان سمت در می روم تا سهم بوسه ام را از او بگیرم. می خندم. در را که می بندم، نقاب از صورتم می افتد. گوشه لب هایم آویزان می شود. خودم را تا آشپزخانه می کشم و روز تکراری ام آغاز می شود. خیانت واژه نیست نقابی است که بر چهره ام می زنم تا مهربانی ات زخمی نشود خیانت چشم های من است که می خندد.