چهاردهم سپتامبر 1983 دختری در لندن چشم به جهان گشود که ضجه هایش در بدو زاده شدن در بطن زندگیش هم ادامه داشت, او در لندن بارانی چشم به جهان گشود, لندن غمگینی که هیچ گاه نتوانست غم های او را با باران هایش بشوید و از بین ببرد چراکه ذات زندگی چیزی جز یک غم مستمر نیست که هرازگاهی خنده های سه در چهار تحملش را آسان تر می کند, او همواره مانند کودکی که التذاذ را در معطوف کردن توجه دیگران به خود میدید سعی میکرد تا توجه دیگران را به خود جلب کند, گویی زندگی همه ما همین روایت است ظاهری رمانتیک با باطنی تراژیک که گوش بریده ون گوک در دستان معشوق را تداعی می کند.
کتاب داج