حالا بیشتر از ده روز، شاید هم دو هفته است که رفته و من خود را در سکوت و تنهایی این خانه محبوس کرده ام. با یک مشت خیال و تصاویر گنگی که گاه بسیار دور و مبهم اند. آمد و رفتشان دست من نیست. یک وقت هایی دست از سرم برمی دارند و ناگاه، موقع پیاده روی، حین اصلاح صورت یا در میان نوشتن، به ذهنم هجوم می آورند؛ تصویر پشنگه های خون روی آسفالت خیابان، خودم که دنبال شاسی بلند سیاهی در حال دویدنم، پاکتی که کوبیده می شود به صورتم…