سرش را برای لحظه ای بالا گرفت... لحظه ای کوتاه که احتمالا نویسنده ها آن مرگ توصیفش می کنند... آخرین تصویری که در ذهن او ثبت شد ابر سفیدی بود با خال های درشت بنفش... رگ خونی قطوری که پشت گردن شمس برجسته شده بود تیر کشید... رگی که مسافتی طولانی طی کرده بود تا مشتی خون به مغزش برساند... نزدیک به هشتاد هزار کیلومتر راه آمده بود برای تحویل دادن سهم ناچیزی از خون... انگار دوبار دور کره ی زمین چرخ خورده باشد... اما حالا بعد از این همه راه، وقفه ای در کار رگ افتاد... خون به مغز شمس نرسید...
یه داستان پلیسى(نه جنایى)با روایت جذاب نویسنده،به نظر من داستان کاملا در مسیر درستش جلو میره و نویسنده خیلى خوب تونسته حس سمپاتى ایجاد کنه براى مخاطب،شخصیت شمس پلیس داستان در عین پیچیدگى هاى ظاهرى که داره کاملا ساده و سر راست فقط در مسیر اجراى عدالت حرکت میکنه به نظر من نویسنده خیلى رندانه فضا و موقعیت درام رو در کشورى خیالى روایت کرده و اینجورى از شر خیلى از ممیزىها خلاص شده دم شما گرم آقاى هوشیار محبوب،مستفیض شدم از روایتتون و اینقد جذاب بود که تو یه روز خوندمش. و البته ارزش کتاب خیلى بیشتر از چنتا نظر کوتاهه و کلى میشه بحث تخصصى داشت رو این کتاب بخرید،بخونید،لذت ببرید
ایشون معلم ما هستن. ما خیلی دوستش داریم. پیشنهاد من رمانهای امنیتیه برا ایشون
خوب درس میدن؟ چه مدرسه ای؟
ایشون معلم ما هست. ما هم دوستش داریم. پیشنهاد من به ایشون رمانهای امنیتی هست