این رمان درباره عشق، احساس گناه، هویت و شرافت، دستاوردی در داستان سرایی است.
یک بازسازی داستانی جذاب از یک داستان کارآگاهی واقعی.
عمیقا رضایت بخش.
بچه ای می خواهد ببیند. همیشه همینطوری شروع می شود و این بار هم همین طور شروع شد. بچه ای خواست ببیند.
راه افتاده بود و قدش هم به دستگیره در می رسید. نمی توانستی بگویی در کاری که کرد قصدی داشت، صرفا غریزه ی سرک کشیدن های دوران کودکی بود. دری بود که باید با فشار بازش می کرد؛ وارد شد، ایستاد، نگاه کرد.
کسی آنجا نبود که ببیندش؛ برگشت و بیرون رفت، با دقت در را پشت سرش بست. آنچه آنجا دید، اولین خاطره اش شد. پسرکی، اتاقی، رختخوابی، پرده های افتاده ای که نور عصرگاهی از آن گذر می کرد. شصت سال از آن روز گذشته بود که تصمیم گرفت برای همگان توصیفش کند.
اگر تنها یک تِم در آثار جولین بارنز وجود داشته باشد، مبهم بودن حقیقت، تحریف پذیر بودن خاطرات و نسبی بودن تمام دانش ها و ادراک های انسان است.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.