در کودکی با قصه هایی که دایه ام ، مریم ، برایم تقل می کرد به خواب می رفتم : « قصه ی خاله سوسکه ، قصه ی آقا گرگه که در کمین بزغاله نشسته ، قصه ی آقا دیوه که شبها به سراغ بچه های شیطان می رود و نظایر اینها » . مریم با چنان آب و تابی از آقا گرگه و آقا دیوه تعریف می کرد که تنم به لرزه می افتاد و برای آنکه مرا نخورند سرم را زیر لحاف می کردم و خوابم میبرد . سال ها بعد که کمی بزرگتر شدم و در دبستان خواندن و نوشتن یاد گرفتم ، اوقات بیکاری ام را به خواندن کتاب می گذراندم . ماجراهای زندگی تام سایر و اولیور تویست و ژان والژان از کتاب های مورد علاقه ام بود ، قهرمان داستان معمولا کودکی بود که از بد سرنوشت تنها مانده و ناگزیر بود با بدیها و بدجنسی ها مبارزه کند و به زندگی ادامه دهد . داستان زندگی جوانانی که در منجلاب اجتماع سعی می کردند به هر قیمتی شده خودشان را از مهلکه نجات دهند و راه درست زندگی را در پیش گیرند . این داستان ها مرا به طرز عجیبی مجذوب خود می کردند . در شانزده سالگی زمانی که هنوز دوره ی دبیرستان را می گذراندم به دلیل در هم فرو ریختن کانون خانوادگی دچار دردسری شدم که هرگز انتظار آن را نداشتم . من هم ناگزیر بودم یکه و تنها در بین اجتماعی که هیچ حقی برای من قائل نبود با چنگ و دندان زمین و زمان را بخراشم تا لقمه نانی به دست بیاورم و به تحصیل ادامه دهم . یکایک آرزوهایم بر باد رفته بود . تنها بودم ، میل به پرواز داشتم ولی بال هایم شکسته بود ..