در سالن انتظار هتل منتظر بکت بودم که مردی از در کافه وارد شد، از کنارم گذشت و در وسط سالن انتظار توقف کرد. بنظر می رسید که در جستجوی کسی است. درست هنگامیکه بطرف من برگشت، حدسی را که زده بودم تأیید شد: بله خود او بود. در آن لحظه، از اینکه می دیدم هیچ شباهتی به عکسهایی که معمولا از او در کتابها و مطبوعات چاپ می شود ندارد، دچار تعجب شدم. کشیده اندام و برافراشته، صورتی تقریبا بدون چین و چروک، چشمهایی روشن، نگاهی نافذ با پرتوی پر از مهر و این، با تصوری که آدمی می تواند از مرد کهنسالی که بیشتر از هشتاد سال از عمرش گذشته است، در ذهن داشته باشد مطابقت نمی کرد. بکت بطرف میز مرمرینی که کنار پنجره مشرف به بلوار "سن ژاک" قرار داشت، رفت. برایم توضیح داد که از سالها پیش عادت داشته است دوستدارانش را به این محل دعوت کند، زیرا دوست می داشت همیشه در کنار همین میز مرمرین بنشیند. ضمن توضیح این نکته دستهایش را روی مرمر کشید و تکرار کرد که چقدر این محل و بویژه این میز (۲) را دوست دارد.