امروز شنبه است، اما من به مدرسه نمی روم، چون دختر دایی مارتن عروسی می کند و تمام فامیل دعوت شده اند. صبح زود از خواب بیدار شدیم. مامان به من گفت که خوب خودم را بشورم، و گوش هایم را فراموش نکنم، به من گفت لطفا! جوان! بعد ناخن هایم را گرفت، سرم را شانه کرد فرقم را از چپ باز کرد و یک مشت روغن به موهایم زد تا خوب بخوابد. او پیراهن سفیدی تنم کرد که می درخشید، پاپیون قرمز برایم بست،و کت و شلوار آبی دریایی تنم کرد.