بابا و مامان باید می رفتند مهمانی، به همین دلیل بابا رفت و با آقای بلدور، همسایه مان، صحبت کرد و گفت: بلدور، ما باید برویم بیرون و من نمی خواهم نیکولا تنها بماند. می توانی دو ساعتی مواظبش باشی؟ آقای بلدور خیلی لطف کرد. او گفت که از این موقعیت استفاده می کند تا کمی به وضع آموزش من برسد.