سکوتی مرگ بار حکمفرما شد؛ سکوتی که بعل زمون اجازه داد عمیق تر شود و سپس دوباره لب به سخن گشود: «حال، یکی هست که روی زمین راه می رود، یکی که پیش از این بدین نام خوانده شده و پس از این هم خوانده خواهد شد؛ هرچند هنوز زمان آن نرسیده است. اژدها.»
همهمه ای از وحشت در میان شنوندگان افتاد.
«اژدهای تجلی یافته! ارباب بزرگ، ما قرار است او را بکشیم؟» این صدای آن مرد شایناری بود که دستش را با اشتیاق به کمرش و جایی که قرار بود شمشیرش باشد، برده بود.
بعل زمون به سادگی گفت: «شاید! و شاید نه. شاید بشود او را تبدیل کنیم و به سمت خودمان بیاوریم تا در خدمت من باشد. دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد، چه در این عصر و چه در عصری دیگر.»
مردی که خود را برس می نامید، پلک بر هم زد. در این عصر یا عصری دیگر؟ فکر می کردم روز بازگشت نزدیک است. اگر در همین عصر پیر شوم و بمیرم، برایم چه اهمیتی دارد که در عصر دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ولی بعل زمون دوباره داشت سخن می گفت.
«یک خمیدگی در الگو شکل گرفته است. یکی از نقاط بسیاری که می توان در آن، کسی را که اژدها خواهد شد تبدیل کرد و به خدمت من درآورد. باید تبدیل شود! بهتر است که زنده در خدمت من باشد تا مرده. ولی زنده یا مرده، او باید به من خدمت کند و چنین هم خواهد کرد! باید این سه نفر را بشناسید. برای هرکدام از این سه نفر، رشته ای در الگو وجود دارد که من قصد دارم ببافم. بر عهدهٔ شما است که مطمئن شوید هرکدام در جایگاهی که من فرمان می دهم، قرار بگیرند. آن ها را خوب بررسی کنید، تا خوب بشناسیدشان.»