آقای کروپ گفت: «بعید می دونم. راستش رو بگم مطلقا بعید می دونم.» آقای کروپ دستش را به میان موهای لختش دواند و ادامه داد: «نه دوست گرامی من! منظورم به صورت استعاریه_ بیشتر شبیه اون پرنده هایی که با خودشون به اعماق معادن می بردن.» آقای وندمار سر تکان داد. دو زاری اش داشت بالاخره می افتاد: بله، قناری! آقای راس شباهت دیگری به قناری ها نداشت. عظیم الجثه بود، تقریبا هم هیکل آقای وندمار، و بی نهایت شلخته و کاملا بی مو. خیلی هم کم حرف بود. هر چند، با هر جان کندنی که بود به هر دویشان رسانده بود که از کشتن خوشش می آید و در این کار مهارت دارد و آقای کروپ و آقای وندمار هم خوششان آمد. همان طور که چنگیز خان ممکن بود از لاف و گزاف مغول جوانی که اولین روستایش را غارت کرده یا اولین یورتش را آتش زده خوشش بیاید. ولی در نهایت قناری بود، هیچ وقت هم از این قصه بویی نمی برد. بنابراین آقای راس با تی شرت چرک مرده و شلوار جین آبی کبره بسته اش جلو افتاد و کروپ و وندمار با لباس های سیاه رسمی و چشمگیرشان دنبالش راه افتادند.
برای تشخیص آقای کروپ و آقای وندمار از هم چهار راه ساده وجود داشت. اول این که آقای وندمار دو و نیم سر و گردن از آقای کروپ قدبلندتر است. دوم این که چشم های آقای کروپ آبی_خاکستری مات هستند، درحالی که چشمان آقای وندمار قهوه ای است. سوم این که آقای وندمار انگشتری هایی را که به انگشتان دست راستش کرده از جمجمهٔ چهار زاغ ساخته، ولی آقای کروپ آرایه ای ندارد که به چشم بیاید. چهارم این که آقای کروپ عاشق کلمات است، درحالی که آقای وندمار همیشه گرسنه است. گذشته از این ها این دو نفر هیچ شباهتی به هم نداشتند.
از توی تاریکی نقب خش وخشی بلند شد. چاقوی آقای وندمار در دستش بود. بعد دیگر در دستش نبود و ده متر آن ورتر آرام توی زمین می لرزید. به سمت چاقو رفت. دسته اش را گرفت و برش داشت. موشی خاکستری روی تیغه به سیخ کشیده شده بود. جان که از بدنش در می رفت دهانش با ناتوانی باز و بسته می شد. آقای وندمار جمجمهٔ موش را بین شست و سبابه گرفت و خرد کرد.