نفس کوتاهی می کشم و سعی می کنم خودم را وادار کنم به «کسل» نگاه کنم اما نمی توانم. در عوض، زیر لب عذرخواهی می کنم و به صدای رقت انگیز کلماتم توی این اتاق بزرگ گوش می دهم.
انگشت های لرزانم را حس می کنم که روی کفپوش های تشکی ضخیمی که کف اتاق پهن شده اند، مشت می شوند و به این فکر می کنم در مدتی که اینجا بوده ام، هیچ دستاوردی نداشته ام. خفت بار است، خیلی خفت بار است یکی از معدود آدم هایی را که تا به حال با من مهربان بوده، ناامید کنم.
کم مانده اشک هایم سرازیر شود و می ترسم جیغ بزنم. سرانجام به او می گویم: «نمی دونم چطوری. هیچ کدوم این ها رو نمی دونم. حتی نمی دونم ازم انتظار میره چکار کنم.» به سقف چشم می دوزم و پلک می زنم، پلک می زنم، پلک می زنم. حس می کنم برق اشک، چشم هایم را تر کرده است. «نمی دونم چطوری کاری کنم که اتفاق بیفته.»