حقیقت غاری است در کوه های سیاه. فقط و فقط یک راه برای رسیدن به آن وجود دارد و آن راه، پر از نیرنگ و سختی است. و اگر مسیر اشتباه را انتخاب کنی، در تنهایی خواهی مرد.
اکنون پیر هستم، یا حداقل دیگر جوان نیستم، و هر چه می بینم مرا یاد چیز دیگری که قبلا دیده ام، می اندازد؛ انگار که دیگر هیچ چیز را برای اولین بار نمی بینم. دختری لاغر با موهای سرخ آتشین، فقط مرا یاد صدها دختر دیگر و مادرانشان، و چگونگی بزرگ شدنشان، و ظاهرشان به هنگام مرگ می اندازد. این، نفرین سالخوردگی است که همه چیز، بازتابی از چیزهای دیگر می شود.