کتاب قاب های خالی

Empty Frames
کد کتاب : 24568
شابک : 978-6005639339
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 208
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 30 اردیبهشت
نوع چاپ : دیجیتال - POD

معرفی کتاب قاب های خالی اثر فهیم عطار

"قاب های خالی" رمانی است از "فهیم عطار" که با فضای امروزی و قابل لمس خود، خواننده را تا آخرین لحظه به ورق زدن کتاب وا می دارد. "پونه" پنج سال پیش زندگی اش را از دست داده اما با مرگ او، زندگی "شهاب" نیز همچون انتظار در باتلاق، از حرکت ایستاده است. نظیر فردی که در باتلاق گیر افتاده، او هم آرام و بی تقلا، حیاتی تهی را تجربه می کند و حتی در صدد کمک گرفتن از بقیه نیست. دوست شهاب او را به روان شناسی که تحصیل کرده ی آمریکاست و سال ها در آن جا زیسته معرفی می کند و نام این روان شناس، "ترنج" است. کم کم ملاقات های شهاب و ترنج، از حالت رسمی فراتر می رود و رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد؛ به نحوی که او دیگر برای ترنج، فقط یک مراجعه کننده ی معمولی نیست. زندگی شهاب نیز بالاخره به معنای جدیدی دست پیدا کرده و هدف آن، تسلای رنج ها و دردهای ترنج، به هر قیمتی است.
"قاب های خالی" به قلم "فهیم عطار"، مملو از داستان زندگی افرادی است که هر کدام قصه ای بیان نشده دارند و در تار و پود حیات شخصی خود، آهسته و بی سر و صدا زندگی می کنند. شخصیت پردازی داستان بسیار قوی بوده و شخصیت ها و رخدادهای قصه حتی در چند دهه ی قبل، به یکدیگر مرتبط هستند و پیوندی نامرئی دارند. آشنایی ترنج و شهاب هر دوی آن ها را متحول می کند و انسان های جدیدی از آنان می سازد. باید دید که سرنوشت این دو انسان جدید در "قاب های خالی" از "فهیم عطار" چطور رقم خواهد خورد...

کتاب قاب های خالی

فهیم عطار
فهیم عطار (۱۳۵۴)، نویسنده ایرانی است. ویکتاب هایی همچون قاب های خالی، وقتی سروها برگ می ریزند است. رمان «قاب‌های خالی» نوشته فهیم عطار چاپ و منتشر شد.
قسمت هایی از کتاب قاب های خالی (لذت متن)
زنی سیاهپوش کنار پنجره ایستاده بود و خیابان خیس را تماشا می کرد. انگار تازه متوجه آمدنم شده باشد، سرش را برگرداند و از کنار پنجره کنار کشید و دستش را دراز کرد: «سلام. ترنج اربابی هستم. خوشوقتم از دیدارتون». چهل ساله به نظر می آمد و زیبا. نیمی از چهره اش در تاریک روشنای اتاق محو بود و موهایش مثل حریر سیاه روی شانه اش ریخته بود، انگار یک شاهکار هنری را پوشانده باشند. «سیامک یه چیزهایی ازت بهم گفته، اما بهتره خودت برام حرف بزنی». سیامک چه گفته؟ لابد گفته که شهاب پنج سال است نخندیده، حتی گریه هم نکرده است. تیک عصبی گرفته و با هر تلنگری گوشه چشم چپش می پرد بالا. تلویزیونش را از طبقه نهم پرت کرده وسط خیابان تا اخبار را نشنود. تا نیمه شب توی ایوان آپارتمانش می نشیند روی صندلی و بعد هم به زور آرام بخش می خوابد. پنج سال است که ریش هایش را نتراشیده و شبیه رابینسون کروزوئه شده. هر چیزی هم امکان دارد ماشه خاطرات گذشته اش را بچکاند و مغزش را متلاشی کند. هزار بار همه این ها را برای خودم هم تکرار کرده، همیشه هم بعدش سگرمه هایش را در هم کشیده و خیلی جدی گفته: «دنیا که تموم نشده، این تویی که داری تموم میشی. گند زدی به زندگیت، بسه دیگه». تمام آن حرف ها را برای ترنج باز گفتم، ولی این بار به زبان خودم. تند و پشت سر هم انگار که دارم جلو معلم ریاضی، جدول ضرب را روخوانی می کنم. می خواستم زودتر از قرقره کردن گذشته ها خلاص شوم. وقتی ساکت شدم، چشم چپم داشت می پرید. ترنج بلند شد و دوباره برگشت پای پنجره و شد همان پرهیب سیاه. روی دیوار روبه رو، سینه دیوار، یک تابلوی نقاشی آویزان بود. چقدر نقاشی کردن را دوست دارم. به پونه هم می گفتم که نقاشی برایم یک سر و گردن بالاتر از عکاسی است. نقاشی مرز ندارد و نقاش هر طور که دوست دارد، دنیا را خلق می کند. اما عکاسی فقط ثبت واقعیت است. دنیا به عکاس دیکته می کند که چطور نگاهش کند. نقاش داستان می نویسد و عکاس تاریخ می نگارد. پونه می گفت: «این حرفت فقط به درد خواب می خوره و نه واقعیت. ما داریم تو دنیای واقعی زندگی می کنیم، نه تو رویا. این جا آسمون همیشه آبیه، شکوفه های گیلاس صورتیه و خون هم قرمزه». اما من هیچ وقت واقعیت را دوست نداشته ام.