زنی سیاهپوش کنار پنجره ایستاده بود و خیابان خیس را تماشا می کرد. انگار تازه متوجه آمدنم شده باشد، سرش را برگرداند و از کنار پنجره کنار کشید و دستش را دراز کرد: «سلام. ترنج اربابی هستم. خوشوقتم از دیدارتون». چهل ساله به نظر می آمد و زیبا. نیمی از چهره اش در تاریک روشنای اتاق محو بود و موهایش مثل حریر سیاه روی شانه اش ریخته بود، انگار یک شاهکار هنری را پوشانده باشند. «سیامک یه چیزهایی ازت بهم گفته، اما بهتره خودت برام حرف بزنی». سیامک چه گفته؟ لابد گفته که شهاب پنج سال است نخندیده، حتی گریه هم نکرده است. تیک عصبی گرفته و با هر تلنگری گوشه چشم چپش می پرد بالا. تلویزیونش را از طبقه نهم پرت کرده وسط خیابان تا اخبار را نشنود. تا نیمه شب توی ایوان آپارتمانش می نشیند روی صندلی و بعد هم به زور آرام بخش می خوابد. پنج سال است که ریش هایش را نتراشیده و شبیه رابینسون کروزوئه شده. هر چیزی هم امکان دارد ماشه خاطرات گذشته اش را بچکاند و مغزش را متلاشی کند. هزار بار همه این ها را برای خودم هم تکرار کرده، همیشه هم بعدش سگرمه هایش را در هم کشیده و خیلی جدی گفته: «دنیا که تموم نشده، این تویی که داری تموم میشی. گند زدی به زندگیت، بسه دیگه». تمام آن حرف ها را برای ترنج باز گفتم، ولی این بار به زبان خودم. تند و پشت سر هم انگار که دارم جلو معلم ریاضی، جدول ضرب را روخوانی می کنم. می خواستم زودتر از قرقره کردن گذشته ها خلاص شوم. وقتی ساکت شدم، چشم چپم داشت می پرید. ترنج بلند شد و دوباره برگشت پای پنجره و شد همان پرهیب سیاه. روی دیوار روبه رو، سینه دیوار، یک تابلوی نقاشی آویزان بود. چقدر نقاشی کردن را دوست دارم. به پونه هم می گفتم که نقاشی برایم یک سر و گردن بالاتر از عکاسی است. نقاشی مرز ندارد و نقاش هر طور که دوست دارد، دنیا را خلق می کند. اما عکاسی فقط ثبت واقعیت است. دنیا به عکاس دیکته می کند که چطور نگاهش کند. نقاش داستان می نویسد و عکاس تاریخ می نگارد. پونه می گفت: «این حرفت فقط به درد خواب می خوره و نه واقعیت. ما داریم تو دنیای واقعی زندگی می کنیم، نه تو رویا. این جا آسمون همیشه آبیه، شکوفه های گیلاس صورتیه و خون هم قرمزه». اما من هیچ وقت واقعیت را دوست نداشته ام.
اصلا خوشم نیومد