در زندگی روزمره، بی تفاوت و سرد و با عجله از کنار همه چیز عبور می کنیم و نقش حواس پنج گانه مان را نادیده می گیریم؛ ولی وقتی کاری به جز استفاده از آن حواس برایت نمانده، بعد از چند روز که از حضورت توی آن زیرزمین تنگ و تاریک می گذرد، می دانی که سقف زیرزمین دقیقا از کجا و چه موقعی از روز چکه می کند، کدام یک از کاشی های کف زیرزمین لق شده و زیر آن چه خبر است، لانة مورچه ها کجاست، وقتی با صف مرتبی در حال عبورومرور هستند، دقیقا چه کار می کنند، شعاع نور خورشید چه موقع از روز به داخل می تابد و چه موقع محو و کم رنگ می شود، بوی ترشی چندساله با ترشی تازه انداخته چه فرقی دارد، صدای جیرجیرک ها، صدای زاغچه ای را که روی درخت نشسته یا حتی صدای سوسک های بالدار را می شنوی و با تمام وجود حس می کنی. زندگی واقعی، چیزی جز این نیست؛ چیزی که ما انسان ها در روابط، رفتارها و روزمرگی هایمان گم کرده ایم و همیشه فکر می کنیم چیزی کم داریم؛ ولی نمی دانیم چرا. در همان بیست روز و در همان زیرزمین بود که تصمیم گرفتم نویسنده شوم. دلم خواست روزی بتوانم برای بقیه بنویسم و به آن ها بگویم تا حالا شده کف زیرزمین دراز بکشید، چشم هایتان را ببندید، به صدای نهر آبی که خیلی دورتر از شما جریان دارد، گوش بدهید و فکر کنید زندگی یعنی همین؟