امروز صبح در محوطه حیاط کلیسا امانوئل را دیدم. تمام موهایش یک دست سفید برفی شده. مرا به مغازه اش برد. ناهار آن جا بودم. مغازه اش بوی رنگ روغن می دهد. این بو مرا یاد دایی سورن می اندازد. بارها با دایی سورن به خیابان ویلا می آمدیم و امانوئل را می دیدیم. هنوز غش غش خنده هایش در گوش هایم مانده. همه تابلوهایش زیباست. من تابلوی کوچ را از همه بیش تر می پسندم. در میان برق شمشیر سپاهیان و صدای ضجه و فریاد، ارامنه به سوی ارس رانده می شوند. بعضی با قایق های کوچک و بعضی شناکنان از رود می گذرند. سپاهیان سر هوان جان برادر کاتولیکوس آراکل را بر سر نیزه بلند کرده اند. خون چکان با گوش ها و بینی بریده. سالخوردگان و کودکان نیمه جان زیر دست و پا افتاده اند. نوعروسان و دختران آرزوی مرگ دارند و سپاهیان آنان را با شمشیر به دشت آرارات پیش می رانند. یا باید کشته شوند یا نیمه جان از رود بگذرند. نه پدر فرزند را می یابد و نه مرد همسر را و نه مادر دختر را. خانه ها به آتش کشیده شده اند تا امیدی به بازگشت در دل ها نماند. بعضی ارامنه در کوه ها پناه گرفته اند. دختران و پسران جوان از ترس تجاوز خود را به پایین می اندازند و کشته می شوند. گروهی از سپاهیان سر بریده اسقف اعظم را از میان غار به پایین می اندازند. در میان هق هق مردان و زاری زنان و کودکان کسی را توان فرار نیست. مردم کلیدهای آهنی خانه هایشان را به آب های رود ارس می سپارند. وداع ابدی با وطن.
چرا نوشتید رایگان؟