باید بگویم که این اواخر از این که در خانه ی خودم، در سالن، روی مبل نشسته باشم ترس برم می داشت. ترسم ناشی از حسی بود که نسبت به افراد دیگر در شرایط مشابه به خودم داشتم. این که صدها نفر دیگر مثل من در خانه شان روی مبل دراز کشیده اند. بیشتر وقت ها در تاریکی به این فکر می کردم که حالا که همه ی آدم ها در خانه شان هستند، چه اتفاقی می افتد.
از جایی که روی مبل دراز کشیده بودم نمی توانستم کسی را ببینم چون بوته های سبزی جلوی پنجره بودند؛ ولی همین حس که پشت این بوته ها، خانه های دیگری بودند و پشت پنجره های دیگر هم آدم هایی مثل من دراز کشیده اند و یا نشسته اند، حس خفقان خاصی را به من منتقل می کرد. باید بگویم از مردم و یا بهتر بگویم آدم ها ترس نداشتم. از داشتن شرایط مشابه هراس داشتم.
ما برای خوردن شام به رستورانی مخصوص رفتیم. اینجا نمی خواهم اسمی از رستوران ببرم برای این که از فردا همه ی مردم هجوم خواهند آورد تا ما را از نزدیک ببینند. چون شاید فکر بکنند ما هنوز هم به آنجا می رویم، ولی باید بگویم که ما دیگر هیچ وقت به آنجا نمی رویم. سرژه این رستوران را رزرو کرده بود. رزرو رستوران کار همیشگی او بود. این رستوران از آن جاهایی بود که باید آن را از سه ماه پیش رزرو می کردید.