کتاب ساندویچ برای حیدر نعمت زاده

Sandwich for Haydar Nematzadeh
کد کتاب : 2539
شابک : 978-6008655565
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 125
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب ساندویچ برای حیدر نعمت زاده اثر منصور علیمرادی

در این کتاب، اشباح ترسناک، دیو تک شاخ، جن و پری، و اسب بالدار هیچ اثری ندارند. اما داستان دو نفر به نام‌های "علو" و "داوود" در آن آمده است که با خنده‌آور بودنشان شما را سرگرم می‌کند. این دو نفر عاشق دوچرخه سواری و ساندویچ هستند، اما نه دوچرخه‌سواری می‌دانند و نه پولی برای خرید ساندویچ دارند. زمانی که زنگ تفریح می‌زند، دوچرخه‌ی "امیرو"، بچه‌ی شرارت‌کار کلاس، به سرقت می‌رود و آنها باید داستان "ساندویچ برای حیدر نعمت‌زاده" را بخوانند تا ببینند که علو چه پدیده‌ای است. بدیهی است که این کتاب نه تنها نویسنده را می خنداند بلکه شما را نیز به خنده می‌آورد.
منصور علیمرادی، نویسنده، پژوهشگر فرهنگ و اهل جنوب کرمان است. او داستان می‌نویسد، شعر می‌گوید و در زمینه‌ی فرهنگ بومی استان کرمان تحقیق می‌کند. آثار او شامل "شروگ ماه"، "لیکوهای رودباری"، "افسانه‌های مردمان کرانه‌های رود هلیل" و اشعار و ترانه‌های شفاهی و فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های جنوب کرمان هستند.

کتاب ساندویچ برای حیدر نعمت زاده

منصور علیمرادی
نویسنده، شاعر، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ اصالتا اهل جنوب کرمان است. از همان دوران نوجوانی به زبان و ادبیات فارسی علاقه مند بود و فعالیت ادبی اش را شروع کرد. علاوه بر داستان نویسی و سرودن شعر، در زمینه ی فرهنگ بومی جنوب استان کرمان پژوهش های بسیاری انجام داده و آثاری مثل شروگ ماه، لیکوهای رودباری و افسانه های مردمان کرانه های رود هلیل و اشعار و ترانه های شفاهی و فرهنگ بزرگ ضرب المثل های جنوب کرمان را نوشت. مجموعه داستان های زیبای هلیل، نام دیگرش باد است سینیور، رمان تاریک ماه و بازنویسی افسانه ی...
قسمت هایی از کتاب ساندویچ برای حیدر نعمت زاده (لذت متن)
عبدلو پسر مشهدی خدامراد با دوچرخه ای که از شهر تهران خریده بود، از جادهٔ باریک تپه به طرف سیاه چادرها سرازیر شده بود. اولین بار بود که کسی با دوچرخه به منطقهٔ عشایرنشین ما می آمد. ما بچه ها جمع شده بودیم دم در سیاه چادر خانهٔ ما و به حرکت آهستهٔ دوچرخه در سرازیری تپه نگاه می کردیم. همین علو گفت: «هر که هست، آمده کشک و پشم گوسفند بخرد داوود!» قنبرو گفت: «نع! به گمانم که فروشندهٔ دوره گرد است.» من گفتم: «په! چقدر دوچرخه اش برق می زند، خوش به حالش.» به سمت سیاه چادر مشهدی خدامراد که پیچید، علو شیشک کشید: «عبدلوی خودمان است، هوووی عبدلو برگشته، عبدلوی خودمان.»