زن ناشناس، که وقتی قاب موبایل نمی فروخت در یک آزمایشگاه رنگ کار می کرد، یک جورهایی کل روز را هیجان زده بود. چشم هایش تقریبا شبیه چشم های شخصی بینا بود و افکارش مثل همیشه نبود، نه حتی برای یک لحظه. آن قدر در رویا غرق بود که سه قطره بیشتر در ترکیب رنگش ریخت: نتیجه رنگی خاکستری از آب درآمد با سایه ای ارغوانی و این قرار بود همان رنگی باشد که کارگران کارخانه ی نساجی برای فصل جدید روی لباس ها نقش می کردند. این گرایش مد نامنتظره مشتری ها را گیج کرد و تفسیرهای مفصل بیست و چهار خطی ای در روزنامه ها ظاهر شد که شخص سردبیر برحسب وظیفه دو ساعت برای نگارش شان وقت گذاشته بود. در روزی که مقدر بود نتیجه ی داستان ما روشن شود، زن ناشناس بعد از چند دقیقه ای درنگ، تصمیم گرفت سنجاق سینه ی برگ شکلی را بزند که فقط روز تولدش آن را می زد. بی نهایت هیجان زده از این تصمیم کاملا نامنتظره، متوجه ماشینی که هر روز در همان زمان خاص از خیابان عبور می کرد نشد. اگر دستی در زمان مناسب مداخله نکرده بود و او را به عقب به پیاده رو نکشیده بود، آن وقت راننده، که چنین مصیبتی را پیش بینی نکرده بود، از روی او رد می شد بدون اینکه بتواند متوقف شود. مرد تصمیم گرفته بود قاب موبایلی بخرد، اگرچه او گوشی ای نداشت که باهاش حرف بزند و چنین اقدامی برای شخصیت او قدمی بی نهایت جسورانه به شمار می رفت. از آنجا که زن ناشناس و مرد نه چندان قابل توجه به نحوی نامنتظره دیدار کرده بودند، تشکر و تعارفی رد و بدل کردند و بعد هم حرف هایی همین طوری درباره ی هوا بینشان رد و بدل شد و خب، حسابی خوش خوشانشان شده بود. به غیر منتظره ترین شکل ممکن در پایان داستان ما سر و کله ی شهردار شهر بی نام پیدا شد و به طور رسمی مرد نه چندان قابل توجه را یک قهرمان خطاب کرد و گفت: «شهروندان، این نام را به خاطر بسپارید، چرا که دیگر آن را نخواهید شنید.» و بعد تشویق پر شوری از پی آمد که الهام بخش شهردار خردمند شدکه سخنرانی انتخاباتی چشمگیری بکند که سه ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید. به هرحال، شهردار شهر بی نام نه تنها خطیبی خوب از آب درآمد، که پیشگویی شگفت نیز شد؛ چرا که دیگر هیچ کس هرگز چیزی درباره ی مرد نه چندان قابل توجه و زن ناشناس نشنید. آن ها قاب داستان ما را ترک کردند و درون زندگی ناپدید شدند.