کتاب آدم های عادی پرواز نمی کنند اثری است از پاول وژینف به ترجمۀ حضرت وهریز و چاپ انتشارات کتاب پارسه. کتاب حاضر دربردارندۀ یک داستان بلند به نام مانع و داستانی کوتاه با عنوان یک روز پاییزی در شاهراه است.
«آدم های عادی پرواز نمی کنند» داستان مردی به نام آنتوان است در ابتدای چهل سالگی، آهنگساز معروف کشورش، آدمی تودار، منطقی و محکم. از همسرش جدا شده، نیازمند محبت است ولی در جستجوی محبت نیست.خساست سی سو بیش از هرچیز عصبانی ام می کرد. مادر هم دست کمی از او نداشت. متوجه شدم که مادر هم به تدریج کاملا شبیه او شده است. می گفتند برای خریدن آپارتمان پس انداز می کنند، اما باورم نمی شد. چنان خست به خرج می دادند که ایمان داشتم هرگز به پول هاشان دست نخواهند زد، مگر این که کلبه فرو بریزد و چاره ی دیگری نداشته باشند. سی سو، غذا را از جلو دیگران می قاپید، حتی از جلو مادر. هفته ای یک بار گوشت می خرید. با دقتی در حد گرم، آن را به ده قسمت بخش می کرد. گوشت را با سیب زمینی در ظرف مسی کاسه مانندی می پختیم. وقتی دور سفره می نشستیم، سی سو چهار تکه گوشت به خود، دو تکه به مادر، و یک تکه به من و مادربزرگ و دوقلوها می داد. نمی دانم چرا آن قدر پرخور بود، درحالی که تمام روز بیکار در خانه می نشست. در تمام زندگی اش یک آتش سوزی را هم خاموش نکرده بوده. تمام تجربه ی کاری اش، شاید زیر پا له کردن سیگارهای نیم سوخته در راهرو ساختمان موسسه ای بود که در آن کار می کرد.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟