آنا رفت توی فکر. اگر کتاب هایی که کسی آن ها را نمی خواند از بین بروند، آن وقت آدم های توی کتاب ها هم از بین می روند. مثل یک برگ پاییزی. خشک می شوند، خرد می شوند و تبدیل به غبار می شوند. بعد هم باد آن ها را با خودش خواهد برد، برای همیشه. حتی فکرش هم ترسناک بود. نزدیک آنا بزند زیر گریه، اما یک دفعه عصبانی شد و گفت: «ما باید کتاب ها را نجات بدهیم.» خانم مانسن لبخند زد. «امیدوار بودم دقیقا همین را بگویی.» اما سوال مهم این بود: آن ها چه طور می توانستند کتاب ها را نجات بدهند؟ یعنی باید کتاب ها را برمی گرداندند توی قفسه ها؟ آنا گفت: «نه، آن وقت آقای میلتون برگ پیدایشان می کند و دوباره مجبور می شود آن ها را از بین ببرد.»
منم دارم خیلی قشنگ و غم انگیز هست