من و لنا همکلاسی هستیم. لنا تنها دختر کلاس است. خوشبختانه الان دیگر توی تعطیلات تابستانیم ... وگرنه لنا آن قدر از مدرسه کلافه می شد که می رفت توی کما و به قول خودش «ریق رحمت راسر می کشید.» آن روز عصر وقتی دوباره آمدیم بیرون و داشتیم به سوراخ پرچین نگاه می کردیم، گفتم: «خب راستش اون موقعی که افتادی، اگه زیرت تشک نذاشته بودم، ریق رحمت رو سر می کشیدی.» لنا از این قضیه مطمئن نبود. می گفت اگر تشک نبود هم فوق فوقش مغزش تکان می خورد، که این را هم قبلا تجربه کرده. آن هم دو بار. اما من هنوز داشتم فکر می کردم اگر موقع افتادنش تشکی آنجا نبود چی می شد. اگر جان به جان آفرین تسلیم می کرد خیلی افتضاح می شد. این جوری دیگر لنا نداشتم. او بهترین دوست من است؛ با اینکه دختر است. این را تا حالا بهش نگفته ام. جرئتش را ندارم، چون نمی دانم من هم بهترین دوست او هستم یا نه. گاهی اوقات فکر می کنم هستم، گاهی هم فکر می کنم نیستم و...
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
کتاب جالبی بود ولی کتابهای پر ماجراتر و هیجان انگیز آری هم وجود دارد
من این کتاب رو چندین بار خوندم، عاشقشم
قیمت کتاب از تعداد صفحاتش بیشتره. بسه دیگه مگه چقدر کاغذ گرون شده؟ یه سری از ناشرا شورشو دراوردن
جزو کتابهایی بود که نصفه نیمه رهایش کردم خیلی کم پیش میآید که کتابی را نیمه تمام رها کنم اما واقعا جذب داستان و شخصیتها نداشتم و نتوانستم همراه با فضای داستان پیش بروم یک جورهایی به نظرم داستان از دست نویسنده در رفته بود و اینکه شخصیتها مدام تغیر رنگ میدادند آزار دهنده بود یک جورهایی انگار حالت عادی ای نداشتند و دائم آدم دیگری میشدند مثلا بعضی وقتها یکی از شخصیتهای اصلی واقعا احساس خودش را نمیدانست و دائم یا دوستش را سرزنش میکرد یا بهش قوت قلب میداد کمی عجیب و غریب بود در کل جزو داستان هایی نیست که دوباره خوانده شود.
نظرت دوست ندارم شاید تو بلد نیستی بخونی که میگی
دوسش دارم